سفارش تبلیغ
صبا ویژن

_ به نام آرام دلها

 

سلام نمیدونم حالا ک بعد از دو ماه میخوام آپ کنم باید چطوری شروع کنم!!؟؟

اول سال نو رو به همه تبریک میگم ایشالا سالی همرا با شادی ...سلامتی و موفقیت رو داشته باشید...

قصد نداشتم دیگه تو وبم حرفامو بنویسم به دلایل متفاوت...

ولی همیشه نوشتن در اینجا بهم آرامش میده...شاید بخاطر اسمش هس...

دوباره تصمیم گرفتم اینجا بنویسم...از حال و هوام بگم ...

تو این مدت اتفاقات زیادی برام افتاد...

اتفاقاتی ک منو زیاد افسرده کرد...هنوزم این اتفاقات ادامه داره دعا کنید همچی به بهترین شکل ممکن تموم بشه...

با اینکه خیلی از این اتفاقات خسته ام ولی بخدا توکل کردم...حالا که همه دوستام تنهام گذاشتن دلمو ب خدا خوش کردم...

امیدوارم خدای مهربون دلمو نشکنه...یا حبیب من لا حبیب له...

سالی که گذشت واسم کلی خاطره رو به جاگذاشت...

اوایل سال 91 خیلی حس و حال قشنگی داشتم...ماجراهایی که در فروردین 91 اتفاق افتاد منو وارد مسیر جدیدی از زندگی کرد...

مسیری که پر از فراز و نشیب داشت...

چقدر روزهای اول این اتفاقات برام قشنگ بود و حس خوبی بهم میداد...اما حالا قضیه فرق میکنه دیگه اون حس و حال رو ندارم ...

کاش دوباره اون روزهای خوب برمیگشت...خدایا ینی برمیگرده؟؟؟

خدایا خودت میدونی چقد حالم خرابه و فقط به امید روزهای خوب زنده ام...

بگذریم...

اردیبهشت و خرداد 91 همش درگیر کنکور و درس خوندن بودم...شب و روزم درس شده بود...روزهای سختی بود ولی گذشت...

تیرماه امتحان غول آسای کنکور رو دادم...هیچ وقت یادم نمیره شب کنکور با صدای کی خوابم برد...!!! صدایی که برام آرامش بخش بود ولی حالا...اینم بیخیال...

بعد از کنکور بعد از 8 سال رفتیم مشهد...خیلی خوش گذشت ..حس و حال خوبی بود مخصوصا اینکه یاسی هم اونجا دیدم...

مرداد ماه نتایج اولیه کنکور و رتبه ها مشخص شد....

وقتی رتبه م رو فهمیدم خیلی شوکه شدم توقع داشتم خلیی از این پایین تر بشه...با اینکه خیلی ها بهم میگفتن رتبه ات خوبه ناراحت نباش ولی بازم ی جورایی راضی نبودم ولی اظهار نمیکردم...

همچی بستگی به نتایج نهایی داشت اگر اون چیزی که دلم میخواست قبول میشدم از رتبه ام راضی میشدم...

برای انتخاب رشته خیلی استرس داشتم...

با اینکه از بین رشته ها به فیزیک هسته ای خیلی علاقه داشتم ولی تصمیم نداشتم انتخابش کنم...فک میکردم در بازارکار دچار مشکل بشم...

ولی با تحقیقات و اینا متوجه شدم که موقعیتش ایشالا در آینده برام فراهمه...

بالاخره شهریور نتایج اومد و غافل گیر شدم...اصلا فکرشم نمیکردم اون چیزی ک دوست دارم قبول بشم...رشته فیزیک هسته ای دانشگاه های کمی تو کشور ارائه میدان...

از بین دانشگاه های خوب کشور فقط دانشگاه شهید بهشتی و شیراز و همدان و سمنان و دو سه جای دیگه ارائه میدادن..البته شیراز گرایش هسته ای سال چهارم مشخص میشد...

دانشگاه سمنان در دوره روزانه فقط 5 نفر میخواست...بعید میدونستم قبول بشم که خدا رو شکر قبول شدم و خانواده ام هم خییییییییلی خوشحال شدن...

هیچ لحظه ای شیرین تر از اون لحظه واسم نبود که مامان و بابام دلشون شاد شد...

اواخر شهریور دانشگاه ثبت نام کردم و فعلن پرونده این ماجرا بسته شد....

مهرماه مامان و بابام و خالم و شوهر خالم و دوتا از دخترخاله هام همگی به سرزمین وحی مشرف شدن و حسابی درگیر کارهای مامان و بابام شدم...

راستی یادم رفت براتون بگم اون نامه ای که بچه های نوشتجات برای مامانم نوشته بودن ...

مامانم رو به روی کعبه مکرمه خونده و برای همه حسابی دعا کرده...

تو اون دو ماه ک مامانم و اینا مکه بودن من شیراز پیش داداشم موندم...

اون مدت هم کلی خوش گذشت با دخترخاله هام و اینا ک همه مامان و باباهاشون مکه بودن همش میرفتیم اینور و اونور...پارک و رستوران و خرید و...

به قول دخترخالم شده بودیم اراذل اوباش...

ولی دوری مامان و بابا هم خیلی سخت بود..

آذرماه از مکه برگشتن و درگیر مراسم استقبال و ولیمه و پذیرایی از مهمونا بودیم....

دی ماه سرگرم خرید برای دانشگاه و زندگی دانشجویی بودم...

بهمن ماه وارد دانشگاه شدم...روزهای اول از هم کلاسی هام خوشم نمیومد ولی روزهای بعد بهتر شد...

با دوری مامان و بابام هم زیاد اذیت نشدم چون وقتی مکه بودن خیلی بیشتر بهم سخت گذشت اخه وقتی مکه بودن بخاطر شرایط عربستان زیاد نمیشد در تماس بود..

ولی سمنان ک بودم هر وقت دلتنگ میشدم براشون زنگ میزدم و از دلتنگیم کم میشد برا همین زیاد بهم سخت نگذشت..

اسفند ماه هم خوب بود خداروشکر...ولی اوایل اسفندماه بدجوری افسرده شده بودم...

به جایی رسیدم ک دیدم غصه خوردن فایده ای نداره و شروع کردم برای بچه ها اس جوک فرستادن...یخورده با خنده حالم بهتر شد..

ولی هفته آخر اسفندماه با یک نفر قهر کردم ک هنوزم دلم ازش سبک نشده...ینی به اندازه کافی اذیتم کرده و آزارم داده ک دلم سبک نشه...

زنگ زد ک از دلم دربیاره ولی نشد حرف بزنیم اخه میخواستیم بریم مهمونی...

هنوزم با هم حرف نزدیم ولی امیدورام اگه زنگ زد دیگه دلم هیچ وقت از این آدم نشکنه چون دیگه نمیتونم دوباره ببخشم....

اینم از سال 91 ما ...

امیدورام در سال 92 برای همه ما اتفاقات خوبی رقم بخوره...

امیدورام تو این سال دلمون از هیچکی نشکنه و شرمنده هیچکس نشیم...

خدایا راهی رو نریم که خوب رو از بد تشخیص ندیم وقتی به خودمون بیایم ک دیگه خیلی دیره...

امیدورام خدا هیچکی رو تو این سال به بنده هاش محتاج نکنه...کار خودش رو به خودش واگذار نکنه...

امیدورام تو این سال چشمای هیچکی پر از اشک نشه و لبهای همه پر از خنده و شادی بشه...

امیدورام دستهای باباها تو این سال پر از پول بشه...

امیدورام سایه پدر و مادرهامون تو این سال بالای سرمون باشه...

امیدورام تو این سال روح و جسم همه سالم باشه...هیچ مریضی روحی و جسمی نصیب کسی نشه..

و امیدورام امام زمانمون تو این سال ظهور کنه و دنیامون پر از عدل و خوبی و زیبایی بشه...

خدایا گناهایی رو که در سال 91 مرتکب شدیم به حق بزرگیت ...به حق مهربونیت...به حق کرمت..و به حق آبروی فاطمه زهرا بر ما ببخش

و بهمون کمک کن تو این سال کمتر گناه کنیم...

خدایا آرزوهامون رو تو این سال بی جواب نذار...امیدورام تو این سال به آرزوهای کوچک و بزرگمون برسیم...!!!

خدایا از ته قلبم برای همه این دعا ها آمین میخوام...

هفته پیش برای تعطیلات نوروزی به بوشهر و بنادر جنوب کشور رفتیم...خدا رو شکر خوش گذشت...

ایشالا اگر وقت شد در پست بعد خاطره مسافرتمون رو تعریف میکنم...

ببخشید ک مدت طولانی نبودم..پست نگذاشتم...جواب کامنتها رو دیر میدادم...و بعضی وقتها جواب نمیدادم...

شرمنده همه اونایی هستم ک این مدت بهم سر میزدن و منو فراموش نکردن ولی من نتونستم بهشون سر بزنم...

مشکلی برام بوجود اومده ک اینروزا چندان حال دلم خوب نیست و فقط به امید رحمت خدا هس که زنده ام...

خیلی دعام کنید ک زیاد محتاج دعاتون هستم...

خدا رو چ دیدی شاید دعای شما در حق من به آسمون رفت و اجابت شد و دنیام قشنگ تر شد...

دوستتون دارم...

زندگیتون زیبا..

یاعلی



تاریخ : شنبه 92/1/10 | 12:53 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک