سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام...

آدم همیشه باید یا اشتباه نکنه یا جرات اینو داشته باشه که اگه اشتباهی کرد.پای اشتباهش بمونه و عذر خواهی کنه....

من تصمیم نداشتم که تو پستهام با کسی حرف بزنم دلم میخاس همیشه از حال دلم بگم...

امروزم اومدم تا از حال دلم بگم اما کمی متفاوت...

امروز اومدم تا دربرابر همه دوستام اعتراف کنم...

اعتراف کنم که من اگه گناه کار بودم وهستم اما همیشه افتخارم این بوده که دل دوستام رو نشکستم...

اما امروز حال دلم خوش نیس...

اخه همین افتخاری رو هم که داشتم,از دس دادم و دل یکی از دوستام رو شکستم...

بماند که چرا شکستم و چرا شکست...

بماند چون بهترین قاضی خدای مهربونمه.....

امروز این پست رو گذاشتم تا دوستم بفهمه که من در برابر حال دوستام و دلشون و قلبشون بی تفاوت نیسم!!...

و بدونه که دلم از کاره خودم شکست...حال دلم خراب شد که این پست رو گذاشتم...

امیدوارم که حال دلم رو درک کنه و منو ببخشه....

ساغر عزیزم.... با جرات میگم که اشتباه کردم....منو ببخش...

پ.ن: لطفا کسی نپرسه چه اتفاقی افتاده!!

 



تاریخ : شنبه 90/12/20 | 5:58 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

چند روزی است که در فکر نوشتنم تا تو حرف دلم را بخوانی....

اما جرات نوشتن را ندارم.

سنگینی غمی روی قلبم احساس میکنم.

بغضی گلویم را میفشارد.

و دغدغه ای ذهنم را به بازی گرفته است.

بی پروا قلمم را بر میدارم تا چیزی بنویسم....

اما انگار تمام جملات به یکباره فرار کرده اند.

دوباره سعی میکنم...کاغذم را خط خطی میکنم...

گویی همچنان باید این غم در سینه ام پنهان بماند.

غمم را پنهان کردم ...اما با بغض سنگین فروخورده ام چه کنم؟؟

نمیدانم...نمیدانم....

نمیدانم که چرا این روزها , روزگار برمن سخت میگیرد؟؟

نمیدانم چرا دیگر تحمل سنگینی حرف های دیگران را ندارم؟؟

خدایا این روزها عادت کرده ام ....

عادت کرده ام تا پاسخ پرسش هایم را از تو بخواهم.

اما نا باورانه پاسخی نشنوم.

خدایا هنوزم در انتظار پاسخم....

اما نمیدانم که من در جهل مانده ام و چیزی نمیدانم

یا گوش هایم برای شنیدن پاسخ ناتوان شده اند؟؟

خدایا نمیدانم صدایم را میشنوی یا که نه....

برایم فرقی نمیکند....

زیرا که امروز آمده ام تا تو را صدا زنم.

حتی اگر صدایی را نشنوم...

آمده ام که بگویم:

خدای من

دلم از خودم , از روزگارم , از اطرافیانم گرفته است.

باورم نمیشد این همه بی مهری , این همه نیش و کنایه.

دیگر طاقت زندگی را ندارم.

خدایا دلم برایت تنگ شده.

میشود که مرا با خود ببری؟؟

شاید این روزگار قدرم را بیشتر بداند....

ادامه مطلب...

تاریخ : یکشنبه 90/12/14 | 7:11 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک