سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قرار نبوده  تا نم باران زد دست پاچه شویم و

زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم...

قرار نبوده اینقدردور شویم و مصنوعی...

ناخن های مصنوعی...
خنده های مصنوعی...
آواز های مصنوعی...
دغدغه های مصنوعی...

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان

در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم،

این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم،از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم،

بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود.

باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند،

دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک

روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود.

یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا،

قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد،

بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟

کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟

آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.

این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌

برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،

اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز،

شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال

به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً،

که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما

تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود

همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان.

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن،

این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و

نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد

از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.

قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب

و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم

بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن

و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که

این ‌همه قرار نبوده ایکه برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم،

اما سر در نمی‌آوریم چرا....؟؟؟؟؟؟!!!!!!



تاریخ : دوشنبه 91/10/25 | 9:50 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

نمیدونم چرا من که تصمیم داشتم پست قبل رو تا مدتها بذارم...

الان تصمیم به نوشتن گرفتم؟!!

بعضی وقتها به حکمت بعضی چیزا خبر ندارم........

حکمت که چه عرض کنم...

کلن از همه چی بی خبرم....

بی خبری هم بد دردیه...اینکه از هیچ چیز و هیچ کس خبر نداری....

ولی مجبوری تو دلت قضاوت کنی تا راهت رو مشخص کنی.......

نمیدونم چرا دیگه خیلی چیزها رو باور ندارم...

نمیدونم چرا وقتی دلم شکسته میشه سکوت میکنم...

ولی دوباره میشکنه...

هی میشکنه....

انقدر میشکنه ک دیگه پودر میشه...

اونوقته ک دیگه با چسب هم  نمیشه قلبم رو ترمیم کرد....

نمیدونم چرا تو جریان این دل شکستن ها یاد گرفتم...

هروقت قلبم دیگه برای کسی بدرد نخورد... قلبمو بذارم کنار به جاش یه تیکه سنگ بذارم...

که دیگه نه بشکنه...نه خرد بشه...

انقدر این قلب صبور میشه...

کافیه امتحانش کنی......

*((قصه من و آدما هم از وقتی شروع میشه که ...))*

بذار نگم از کجا شروع میشه...

فقط اینو بدونین که قلبم وقتی بیشتر میشکنه ک اون طرف گناه خودشو نمیدونه...

نمیدونه چطوری دل شکسته...

نمیدونه چطوری غرورم رو له کرده...

هیجی نمیدونه......

ولی توقع داره زود ببخشمش....

ولی قلبم انقد حرمت داره ک به این زودی ها نبخشه...

یادمه دوستم وقتی دلمو شکست دنیا رو سرم خراب شد.......

ولی سکوت کردم....صبر کردم.....

دم نزدم......

بارها دیدن یه صحنه هایی دلمو شکست ولی چیزی نگفتم....

بهم قول داد برمیگرده ولی برنگشت...

رفت و با دوستای تازه دلمو بیشتر شکست.......

دلم شکست که بعضی وقتها نردبون ترقی ش بودم...

ولی بهم طعنه میزد که از من بهتره.......

انقدر دلم شکست و دم نزدم.......

تا اینکه بعد از چند سال هفته پیش اتفاق جالبی افتاد.....

دوستای اون در حقش بی وفایی کردن...بی معرفتی کردن...

خبر ندارم میون شون چه گذشت...

ولی از مامانش شنیدم ک خیلی دلش شکسته...

اون که همیشه پر از ادعا بود و با غرورش نشون میداد که من دختر قویی هستم...

اونروز شکست...

من از همه جا بی خبر!!! یهو متوجه شدم گوشیم زنگ میخوره...

نگاه کردم...دوستم بود......

گوشی رو برداشتم... هنوزم غرور داشت...

از لحن صداش فهمیدم ناراحته گریه کرده...بالاخره دوستم بود...رفیقم بود...!!!

مثه اونا که نارفیق نبودم که زل بزنم تو چشماش ولی نفهمم چشماش پر از غمه...

من حتی از صداش هم فهمیدم ناراحته...

کاش این چیزا رو خیلی وقت پیش میفهمید....

به روش نیاوردم ناراحته....اونم دم نزد...مثلا میخواست جلو من کم نیاره...

هنوزم غرورش اجازه نمیداد بگه شکستم...

ولی من که فهمیدم و به روش نیاوردم تا مثلا دربرابر من که از جونم برام عزیزتره غرورش نشکنه...

چند دقیقه حرف زدیم و بعد تلفن رو قطع کردیم..

تا چند روز بعد...

ساعت 10:30 شب بود...

مامان و بابام دیگه کم کم میخواستن بخوابن....

اما من بیدار بودم...

دوباره گوشیم داشت زنگ میخورد...

نگاه کردم...نوشته: ...

اون هروقت کار مهمی داشته باشه با گوشی مامانش زنگ میزنه...

مات و مبهوت داشتم به گوشیم نگاه میکردم ک چی شده این موقع شب...

نگران شدم...

خاستم گوشی رو بردارم...

که یهو زنگ آیفن مون رو زدن........

فک کردم مامان و اینا خوابن...

گوشی آیفن رو برداشتم دوستم بود!!!!تعجب کردم...

با نگرانی گفتم...چی شده این وقت شب؟؟؟؟؟؟

با لحن آروم گفت بیا دم در کارت دارم......

مامانمم نگران شد...اومد دم در تا پروانه خانم رو ببینه......

در رو که باز کردم یهو پرید تو بغلم.....دستش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم فشار داد........

من فقط مات و مبهوت اطرافمو نگاه میکردم....

آغوشمو رها کرد.....دستامو گرفت و زل زد تو چشمام...

یخورده جلو مامانم و مامانش خجالت کشیدم....

سرمو بالا گرفتمو تو چشماش زل زدم....دیدم که  تو چشماش اشک حلقه زده...

گفتم چی شده؟؟؟

یهو خندش گرفت و گفت دیوونه تو هنوز نفهمیدی؟؟؟؟خب دلم برات تنگ شده دیگه...

حرفش  رو قطع کردم و گفتم دیوونه منم یا تو؟؟؟؟؟؟؟؟

این موقع شب از اون طرف شهر مامانت رو به زحمت انداختی که فقط منو ببینی؟؟؟؟؟

دوباره خندید و گفت: وقتی میگم دیوونه ای ینی دیوونه ای دیگه...تو چرا باورت نمیشه دلم برات تنگ شده؟؟؟؟؟؟؟

***

میدونید بچه ها چرا باورم نشده بود که دلش برام تنگ شده...؟؟

صادقانه بگم: چون من دلم براش تنگ نشده بود...!!!!!

انقدر طعم دلتنگی رو تو این سال ها کشیدم و اون بی توجه به همه ی این دلتنگی ها....

فقط بی اعتنا بود......!!!!!

اونقدر دلم شکست..

که حالا دیگه به جای قلبم سنگ گذاشتم تا دیگه دلم تنگ نشه....

حالا که اون دلتنگ شده...من قلبم از سنگ هم سنگ تر شده..!!!!

*((بذارید حالا بگم ک قصه من و آدما از کجا شروع میشه....))*

از جایی شروع میشه که وقتی برمیگردن تا دلمو بدست بیارن...دیگه دیر شده...

دیگه دلی که نباید میشکست...شکسته...

دیگه حرمت ها شکسته...

دیگه خاطره ها سوخته ....

دیگه همچی از یادم رفته....

آدما وقتی برمیگردن ک من دیگه سعی کردم همچی رو فراموش کنم...........

دیگه تو دلم جای قلبم خالیه......

فقط یه چیزی میتونه گذشته رو جبران کنه....میتونه دوباره دلم رو بسازه...!!!

اینکه کمکم کنه دوباره قلبم رو از نو بسازم.......

قلبم رو پرورش بده...بزرگش کنه....مثه یه گل ازش مراقبت کنه...

ولی باید حواسش باشه که این قلب مثه یه نهال تازه میمونه ک باید خیلی مراقبش بود...

مثه نهال که به آب و نور نیاز داره...اونم به محبت نیاز داره....!!!!

نهال دلم تازه داره رشد میکنه باید مواظب باشی چون ممکنه ک یه باد ملایم هم شاخه و برگش رو بریزه...

و دوباره نابودش کنه....

فقط میخواستم بگم این گل برای بزرگ شدن و دوباره زیبا شدنش سختی میخواد...جبران گذشته میخواد...!!!!

اگه ساده زدی شکستیش ....حالا باید برای بدست آوردنش تلاش کنی....

همین...

یاعلی



تاریخ : چهارشنبه 91/10/20 | 2:2 صبح | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

من

اهل این قبیله از یاد رفته ام

من

روزها بدون تو

            بر باد رفته ام

از بس که قلب های شما

سنگی و گلی ست

دنبال تیشه ی غم فرهاد

             رفته ام....

موسیقی سکوت تو در شهر

             پر شده است

حالا که من پی نت فریاد رفته ام

هفتاد

نسل قبلی من

           داغ دیده اند

گویا

از این طریق به اجداد رفته ام

بگذار قبل مرگ دوباره

بگویمت:

من

     سال ها

بدون تو

     بر باد رفته ام

 

+آرام نوشت1:»

نمیدونم چرا الان دارم با بغض پست میذارم...ینی دلیلش رو میدونما ولی خودمو زدم به نفهمی!!!!!

بذار فکر کنم همه چی خوبه...همه چی آرومه کی به کیه؟؟؟

دلم تنگ شده....دلم خیلی زیاد تنگ شده.....ولی دم نمیزنم.....چون نمیخوام حرمت قلب شکسته ام بیشتر از این بشکنه......

بذار همه فکر کنن قلبم شکسته دیگه بدرد نمیخوره...بذار فکر کنن قلبمو با یک قطعه سنگ جایگزین کردم.....

کی میخواد بفهمه؟؟؟کیه که ببینه شبا رو با گریه میخوابم......

کی اومد عذرخواهی کنه واسه دلی که شکسته........

دلم برای خودم تنگ شده......

تموم دنیای من شده یک کامپیوتر با کسانیکه داخلشن...

تموم دل خوشیم از یک دنیای مجازی شده!!!! خوبه ولی درد داره....درد داره که برای کسانی درد و دل کنم که پیشم نیستن.....

از غمی که تو صورتمه خبر ندارن......نمیبینن الان متنم با اشک همراه شده.....

نمیدونم الان کسی که رهگذر وبم هست متنم رو چطوری میخونه.......

من دارم با بغض مینویسم....ولی شاید تویی که میخونی با خنده بخونی یا حداقلش نتونی غمم رو درک کنی و با نگاه سردت ازش بگذری....

چرا هیچ کس نباید بدونه که من برای چی گفتم بیان وبمو شلوغ بازی کنین......

چرا هیچ کس خبر نداره میخواستم خودمو گول بزنمو همچی رو فراموش کنم.......

نه من یادمه هنوز بعد از یک ماه فراموش نکردم...چطوری خنجر برداشتی و قلبمو زخمی کردی.......

هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر بد باشی....انقدر بی رحم باشی......

هیچ وقت فکر نمیکردم منو فراموش کنی و. سراغی ازم نگیره!!!!!!!!

چرا باید خیلی حرفامو اینجا سانسو کنم تا با واکنش کسی مواجه نشم؟؟؟؟؟

چرا باید بعضی چیزا رو کتمان کنم.......

چرا الان دارم برای کسی مینوسم که شاید هیچ وقت حرفامو نخونه......

شاید هیچ وقت نفهمه چه کرد در خق من......

گفتی خاطره ها خاطره شد و رفتی؟؟؟؟؟؟؟

چرا باید هر روز و هر شب منتظر تو باشم وقتی میدونم تو رفتی دیگه پشت سرت هم نگاه نمیکنی........

چرا باید این همه بغضم سنگین باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آخه چرا........چراااااااااا........چرااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آهای تویی که قلبمو لگد کردی و رفتی دنبال زندگیت..........

دلم هیچ وقت ازت سبک نمیشه........

هیچ وقت یادم نمیره له کردن اون همه محبت رو..........

یه چیزایی درد داره...و هیچ مرحمی واسش نداری.......

تنها کسی که میتونه محرمت باشه نمک میپاشه رو زخمت.........

اخه چرا محکومم کردی به سکوت اجباری؟؟؟؟؟؟؟؟

میخواستی هیچ کس از حالم خبردار نشه........

دیگه حرفی ندارم......

بقیه حرفا رو باید سکوت کنم.......

منو تنها گذاشتی و رفتی به سلامت.....

خدا پشت و پناهت عزیزم........

+آرام نوشت2:»

خیلی وقت بود که دلم میخواست حرفامو اینجا بنویسم...

ولی میترسیدم از شمایی که داری میخونی و تو ذهنت هزار و یک برداشت میکنی...

باید بگم متاسفم اینجا دیگه برداشت آزاد نیست.....!!!!!!

اگه غلط تایپی داشتم ببخشید...چون وقتی مینوشتم چشام پر اشک بود...

جرات نکردم دوباره خوانی کنم

+آرام نوشت3:»

وبم دچار یه تغییر و تحولات اساسی شده...راستش دیگه هرچی قالب واسه وبم میگذاشتم خوشم نمیومد...

برای همین از قالب های انتخابی پارسی بلاگ انتخاب کردم...

نمیدونستم انقد امکانات داره!!!!!!!

اگه اجازه بدین میخوام قسمت های مختلف وبم رو بهتون معرفی کنم...

اون بالای وبلاگ ...(ینی بالای کلمه آرام دلها...) نوشته پیام رسان...اگه روش کلیک کنید پیام هایی که دوستان من در پارسی بلاگ گذاشتن رو مشاهده میکنید....

پیام رسان جایی هست که کاربران پارسی بلاگ روزانه پیام هایی از قبیل علمی فرهنگی عاشقانه سیاسی  میذارن و با هم در ارتباط هستن...

تو این صفحه که باز کردید فقط میتونید پیام هایی که دوستان من تو پیام رسان گذاشتن رو ببنید.....

لیست دوستان من هم اگر بالا... سمت راست وبلاگ.. قسمت مشخصات مدیر وبلاگ بر روی کلمه فاطمه نوریان کلیک کنید میبینید......

در ضمن در پیام رسان میشه برای هر فید (یا پیام ) نظر گذاشت..یا علاقه مندی یا بازنشر زد...

ولی البته باید در پیام رسان رمز عبور داشته باشید و بالای پیام رسان رمز عبورتون رو وارد کنید.....!!!!

پیام رسان سیستم پیشرفته ای داره منم خیلی بلد نیستم ولی خب یخورده از اون چیزی که میدونستم توضیح دادم...

مثلا تو پیام رسان روی اسم هر کی کلیک کنید وارد پیام رسان دوستان اون میشید...

و توی پیام رسان اتاق هی سیاسی فرهنگی اجتماعی....هست که بحث های مفیدی داخلش میشه...

مثه یه جلسه مجازی میمونه که میشه توش عکس و فیلم و اینا هم گذاشت...

قابل توجه اونایی که کنکورین...اتاق فکر کنکوری ها هم موجوده.......!!!!! :دی

خلاصه تا واردش نشید متوجه نمیشید چه دنیایه!!!!!!!!!!

...............................

دیگه اینکه اگه به پایین ترین قسمت وبلاگ برید متوجه میشید چندتا پست هست که تا حالا تو وبم ندیدید......

اینا اولا پست نیست دوما اینا فیدهایی هست که برای دوستانم در پیام رسان ارسال کردم!!!!!!!!!

هر روز به این پایین سر بزنید چون میخوام از این به بعد هر روز فید جدید بذارم.......

نظرتون راجع به فید ها هم توی نظرات وبم بگید......

راستی اینم که در باره دوستانم در پیام رسان صحبت کردم هیچ دوستی در کار نیست...

کلمه دوست صرفا یه اصطلاحه ک من تو پیام رسانم پیام های اینا رو میخونم...اونا هم پیام های منو میخونن.......

البته خیلی از بچه های پیام رسان....مثله بچه های نوشتجات با هم دوست هستن.......

که البته من با هیچ کدوم حتی در محیط مجازی هم دوست نیستم و فقط پیام هاشون میخونم.........

درضمن پیام های قشنگی هم ک خیلی وقتا تو نوشتجات میگذاشتم منبع ش همین پیام رسان بود.......

آرام نوشت4:»

همچنان اینجا رو بترکونید........

برای دلم دعا کنید....منم دعاتون میکنم......

دوستون دارم

یاعلی



تاریخ : دوشنبه 91/10/18 | 12:14 صبح | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر
مطالب قدیمی تر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک