به نام خدای مهربونم...
ســـــــلام...
تاحالا شده در ی روز 2بار از ترس سکته کنید؟؟؟؟
ماجرایی ک روز جمعه برام اتفاق افتاد باعث شد ک من برای اولین بار مزه سکته کردن رو تجربه کنم!!!!
راستش بعد از 7سال قرار بود ک جمعه آخرین جلسه آکادمی مهندسی فیزیک باشه!!!!
منم از اول هفته خوشــــــــــحـــــاااااااااااااال که قراره بعد 7سال استرس آکادمی بالاخره تموم بشه!!!!
گفتم استرس آخه آکادمی زیر نظر بنیادملی نخبگان بود و استادمون حسسسسابی سخت گیری میکرد!!!ینی میشه گفت آکادمی شبیه پادگان نظامی بود!!!!
مثلن غیبت فقط با آوردن گواهی فوت پذیرفته میشد!!!
یا استادمون ی کرنومتر داشت (چرا میخندین خب؟؟ واقعن کرنومتر داشت دیگه!!!) و تاخیر های بیشتر از یک مین رو یادداشت میکرد در پرونده ثبت میکردو در نهایت اخراج میکرد!!
اینارو گفتم تا یکم با جو آکادمی آشنا بشید!!
چشمتون روز بد نبینه روز جمعه رسید و من همینطور خوششش خیــــــال مشغول درس خوندن بودم ک صدای داد مامانم رو شنیدم که میگه:
-فااااااطـــــــمه دوستت پیام داده ک چرا آکادمی نیومدی؟؟؟؟؟
!!!!منم هااااج و وااااج ی نیگا ب خودم کردم و ی نیگا ب ساعت متوجه شدم ک نیم ساعته ک آکادمی شروع شده!!!
منی ک همیشه جلو آینه کلی معطل میشدم مثه برق و باد آماده شدم!!بابام هم مثه جت رانندگی کرد!!(فقط شانس آوردیم ک پلیس مچمون رو نگرفت!!!)
دوستم محاسبه کرده بود فاصله زمانی ک اس داده و من خودم رو رسوندم فقط ربع ساعت شده!!
حالا شما حساب کنید من با چ سرعتی آماده شدم و بابام با چ سرعتی رانندگی کرده!!
انقد استرس داشتم ک تو راه از ی طرف مامانم زنگ میزد ک فاطمه اصلن نگران نباش جلسه آخره آقای صحراییان(استادمون)نمیتونه کاری بکنه!!
از ی طرف هم بابام دلداری میداد ک تو تا حالا حتی ی بار هم تاخیر نداشتی ازت ایراد نمیگیره!!
خلاصه والدین محترم بنده هر راهی ک برای ایجاد خونسردی بلد بودن روی من امتحان کردن!!(البته خداوکیلی تا حدودی هم اثر داشت!!)
تا اینکه من رسیدم ب آکادمی همین طور ک از پله ها بالا میرفتم استرسم بیشتر میشد.
وقتی رسیدم ب کلاس با ی حالت مضطرب بلند گفتم: ســـــــلاااام...
تمام نگاها ب من دوخته شد!!!
استادمون با ی صدای کلفت و خشن گفت:خانوم نوریان کجا بودی؟؟؟
من هم ی نیگا ب کلاس انداختم,تمام بند بند وجودم شروع ب لرزیدن کرد و به تته پته افتادم!!
استادمون هم دید حالم خوب نیس گفت بــــفـرمــامیید...
تا ربع ساعت اول انقد ترسیده بودم ک دستام میلرزید و عرفانه (دوستم) دستم رو گرفته بود!!!
فقط بگم خدا ایشالا نصیبتون نکنه!!!
حالا جالب اینجا بود ک بعد کلاس هم دوباره ی سکته دیگه کردم!!!
بابام وشادان (دختره دوست بابام) میخاسن بیان دنبالم ک بریم پارک....
تو راه شادان ب بابام میگه :عمو محمود بیا فاطمه رو بترسونیم,من میرم پشت صندلی جلو قایم میشم شما هم ب فاطمه چیزی نگو تا یخورده بترسه!!
خلاصه من بیچاره ک نمیدونستم اینا چ نقشه شومی دارن دل ب نشاط سوار ماشین شدم.
یه ربع ساعت ک گذشت احساس کردم ی جانور تو مقنعه ام داره حرکت میکنه!!
هرچی مقنعه ام رو تکون میدادم فایده نداشت!!
تا اینکه یهو ی نفر گفت:پپپپپپپخخخخخخ....
منم شروع کردم ب جیغ زدن wow....wow.!!!
ی لحظه ب بابام نیگا کردم دیدم هیچ عکس العملی نشون نمیده!!
ب پشت سرمم نگا کردم دیدم هیچی نیست!!فکر کردم جن زده شدم!!!
و دوباره شروع کردم ب جیغ زدن wow...wow..!!!
همین طور ک داشتم جیغ میزدم صدای خنده های بابام بلند شد و گفت:
-چیه انقد کولی بازی در نیار شادانه!!!
دوباره پشت سرم رو نگا کردم.شادان داشت کرکر میخندید!!
منم عصبانی شدم و گفتم:الهی بمیری شادان...بترکی...کوفت و پپپخخخ...
داشتم سکته میکردم اگه میمردم خونم گردن تو بود!!!
من همین طور در حال دعوا کردن بودم اونا هم تا پارک خندیدن!!!
اینم از حکایت روز جمعه ما!!!
پ.ن1:از آهنگ وب خاطره های خیلی زیادی دارم..چند بار کنسرت این آهنگ رو تو اردو دانش آموزی با بچه ها اجرا کردیم با افتخااااار دفه اول گیتار زدم دفه بعدی هم سنتور!!!! البته شما این کنسرت رو جدی نگیرید چون هیچکی حرفه ای بلد نبود!!!!البته ایشالا بعد کنکور ب طور حرفه ای گیتار و سنتور رو ادامه میدم!!!!!
پ.ن2: 12سال مدرسه هم با تموم خاطرات تلخ و شیرینش تموم شد فقط میتونم بگم دلم برا دوستای عزیزتر از جونم تنگ میشه!!!و همچنین دلم برا بچه های آکادمی و 7سال خاطره ای ک داشتم حسسسابی تنگ میشه!!!ااین گلم تقدیم به همه دوستام ک تمومه دنیای منن
پ.ن 3:جاداره ک از زحمت های 7ساله استاد فیزیکم آقای سید محمد صحراییان تشکر کنم.
اگه تو المپیاد های فیزیک رتبه ای آوردم مدیون دلسوزی های ایشون هستم!!
فقط میتونم بگم ب دستان پر مهر و زحمتکش استادم بوسه ادب میزنم!!
امیدوارم بتونم روزی تمام این زحمتهای 7ساله رو جبران کنم!!!
ببخشید دوستان اگه طولانی نوشتم...
یاعلی!!
.: Weblog Themes By Pichak :.