سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حریم چشم هایم را

به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی؟؟

نمیدانم چرا,شاید خطا کردم

تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا,تا کی برای چه؟؟

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت

تمام بالهایش غرق در اندوه و غربت شد

وبعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد

تو نام مرا از یاد خواهی برد

کسی حس کرد من بی تو هزار بار در لحظه خواهم مرد

ببین که سرنوشت در انتظار من چه خواهد شد

و بین این همه طوفان و وهم وپرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام, زیبا گفت

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها

بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

نمیدانم چرا؟؟

شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

((برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم!!))

آرام نوشت1:» این پست رو با تمام عشق و علاقه ای که داشتم و دارم تقدیم میکنم به همه اونایی که سهمی داشتن در شکستن قلب خستم...

آرام نوشت2:» ماه رمضون مبارک همه دلای خدایی باشه...

ادامه مطلب...

تاریخ : شنبه 91/4/31 | 1:16 صبح | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

این روزها از چشم هایت می نویسم

تنها...برای تو

((برایت...))می نویسم

تو شرح حال غربتت رامی نوسی

من پا به پایت...

پا به پایت مینویسم

بغضی

شبیه حسرت دیرینه ی عشق

در آبی لحن صدایت می نویسم

تا از تو میگیرم نفس...لبریز شورم

من بی بهانه در هوایت مینویسم

تو! شاعری!

شاعر همیشه شعر دارد

میگویی و آن را برایت می نویسم

        ((من اینجا

          بس دلم تنگ است

          و هر سازی ک میبینم

          بد آهنگ است

          بیا

          ره توشه برداریم

          قدم در راه بی برگشت

          بگذاریم

          ببینیم آسمان هر کجا

          آیا همین رنگ است؟))


آرام نوشت1: از این به بعد پست هامو متناسب باحال دلم میذارم...زود به زود هم آپ میکنم!!خوشحال میشم دوس جونیها هم زود به زود یادی از رفیقشون بکنن!!!

آرام نوشت2: این روزا غصه دارم...احساس تنهایی و دلتنگی و عذاب وجدان بدجوری باهام رفیق شده!!دعام کنید...



تاریخ : چهارشنبه 91/4/28 | 12:23 صبح | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

به توکل نام اعظمت...

این پست بنا به درخواست خیلی از بچه هاست....

خاطره دیدن یاس (از مشهد) در حرم امام رضا(ع)

این پست تقدیم میکنم به آبجی گلم...یاسی جون...{#emotions_dlg.160}

چند ماه بود ک منو یاسی منتظر همچین لحظه ای بودیم...اگه بگم روز شماری میکردیم دروغ نگفتم...

روز شنبه 17تیر از شیراز به سمت اصفهان حرکت کردیم...ساعت 5عصر با قطار اصفهان راهی مشهد مقدس شدیم!!

قرار بود روز یکشنبه ظهر به مشهد برسیم...

تو قطار به یاسی اس دادم ک ما رسیدیم کی میای حرم؟؟بیچاره یاسی قیافش اینجوری {#emotions_dlg.110}شده بود!!

یاسی:مگه شما قرار نبود یکشنبه ظهر برسید مشهد؟؟

من: ن بابا توهم زدی قرار بود امروز برسیم...حالا کی میای حرم؟؟

یاسی: من برا فردا هماهنگ کرده بودم...شرمنده امروز کار دارم!!

من: ههه ههه ههه...آبجی سره کاری هنو نرسیدیم!!{#emotions_dlg.252}

یاسی:از دست تو بچه آروم بگیر بلا!!!(بلا خودتی آبجی!!!{#emotions_dlg.112})

روز یکشنبه ساعت 10/5 رسیدیم مشهد...به یاسی اس دادم ک برا نماز ظهر بیا حرم!!!

متاسفانه از اونجایی ک یاسی خیلی مهمون نواز خوبیه و به خوبی استقبال میکنه کلن روز اول باید بیخیال دیدنش میشدم!!!{#emotions_dlg.155}

روز اول ک یاسی نیومد بیچارش کردم..کلی بهش متلک گفتم ک چرا تو ازم استقبال{#emotions_dlg.169}نکردی؟؟..من مهمونم و تو میزبان باید هرچی گفتم بگی چشم!!!شوخی

قرار شد روز دوشنبه ساعت9/5جلو ورودی بست شیخ حرعاملی (خارج از حرم) همدیگرو ببینیم!!!

از اونجایی ک کلن یاسی معروفه به خوش قولی ساعت 10:15 اومد!!!کم کم داشت زیر پاهام علف سبز میشد!!!{#emotions_dlg.163}

قبل از اینکه یاسی بیاد با مامانم هماهنگ کرده بودم ک یاسی رو سرکار بذارم...(مهارت زیادی دارم در سرکار گذاشتن یاسی!!!!!{#emotions_dlg.173})

همین طور ک منتظرش بودیم یهو متوجه شدم ی خانوم چادری با حجاب شبیه عکسایی ک ازش دیده بودم اومد سر قرار!!!

یاسی عکسای منو قبلن دیده بود و با چهره من آشنا بود!!قرار بود یاسی رو سرکار بذارم تا دفه دیگه دیر نکنه{#emotions_dlg.220}

برا همین با چادرم جلو صورتمو گرفتم و مرتبن از جلو یاسی رد میشدم!!!

یاسی همین جوری منتظر من بود و شک داشت ک این دختره منم!!!{#emotions_dlg.183}

کم کم داشت خندم میگرفت و میخاستم خودمو لو بدم ک بابام یهو ظاهر شد و با صدای بلند گفت:

فاطمه جان فک کنم این خانومه دوستت باشه هاااا...

از شدت عصبانیت و ضایع شدن محکم پاهامو کوبیدم به زمین,بابا شما از کجا پیدات شد؟؟ای خداااا{#emotions_dlg.192}

یاسی هم کلییی به ضایع شدنم خندید!!!{#emotions_dlg.134}(نخندید خنده نداره{#emotions_dlg.112})

از اولین لحظه ک منو یاسی همدیگرو دیدیم سوتی دادیم تا اخرش!!!{#emotions_dlg.169}

خاستیم وارد حرم بشیم ک خادمای محترم جلو منو گرفتن و اجازه ندادن با روسری وارد بشم!!!

مقنعه ام رو پوشیدم و چون کیفم امانات گذاشته بودم...روسریمو گذاشتم تو کیف یاسی...

بعدش با یاسی رفتیم پیش فهیمه!!(برا اونایی ک تازه نوشتجاتی شدن یا فراموشی دارن...فهیمه همونی هس ک خبر تصادفمو داد!!)

کلی مامان فهیمه منو ضایع کرد و منم ماشالا از رو نمیرفتمو باهم میخندیدم!!!(البته شما نخندین...دهههمشکوکم)

بعدش کفشمونو دادیم کفشداری و و تو حرم برا خودمون چرخیدیم!!

خاستیم بریم کتابخونه حرم ک کفشداری رو گم کردیم!!پوزخند

کل حرمو با پای برهنه..روی زمین داغ گشتیم تا کفشداری رو پیدا کنیم!!!

(البته من ب یاسی گفتم کفشا رو به کفشداری نده دردسر میشه!!..گوش به حرف من ک نمیدهقابل بخشش نیست)

از بس هول بودیم برا پیدا کردنه کفشا...یاسی حواسش نبود و ی جا وارد قسمت مردا شد..یهو متوجه شدیم خادمه داره با عصبانیت میگه خانوما برگردین!!پوزخند

خلاصه با ی بدبختی خودمونو رسوندیم به کفشداری رواق امام...حالا میخاستیم خارج بشیم ک متوجه شدیم در رواق امام رو خادمه از بیرون بسته...

من و یاسی هاج و واج به هم نیگا کردیم...همه درا رو بسته بودن...هیچ راهی برا خروج نداشتیم!!!

از اونجایی ک من اینطور موقع ها مخم خوب کار میکنه...منو یاسی محکم در رواق امام رو به سمت خودمون کشیدیم تا در باز بشه!!

یهو خادمه از پشت در داد زد ک خانوم داری چیکار میکنی؟؟منم با کمال پررویی گفتم لطفن در رو باز کنیم میخوایم بریم..!!!دوباره خادمه سرم داد زد ک نمیشه مردم از پشت در دارن هجوم میارن!!

منم عصبانی شدمو گفتم..ببخشید شما مثلن خادمی؟؟خادم ک نباید سر زوار داد بزنه..همین جور ک داشتیم کل کل میکردیم مردم هجوم آوردن و منو یاسی از فرصت استفاده کردیمو الفرار....

این قضیه ک ختم به خیر شد رفتیم کتابخونه و تو نوشتجات کامنت گذاشتیمو شیطنت کردیم!!

ملاقات بعدی روز سه شنبه عصر ساعت 5بود...این دفه یاسی از ترس من زیاد دیر نکرد!!!

تو حرم ی کم قدم زدیم..خاستیم بریم کتابخونه حرم ک تعطیل بود..

برا رفع بیکاری تو حیاط کتابخونه با یاسی چندتا عکس گرفتیم ک دوباره شیطنت من گل کرد!!!

تو حیاط کتابخونه ی میدون بود ک وسط میدونه ی قرآن بزرگ بود!! ارتفاعه میدونه تا زمین تقریبن1متر بود...

به یاسی گفتم من هرطور شده باید رو این میدونه بشینمو عکس بگیرم!!!هرچی یاسی گفت..ای بابا ول کن زشته من اینجا دوهزار آبرو دارم!!تو گوشم نرفت ک نرفت...

هرکاری میکردم چون ارتفاعه میدونه تا زمین زیاد بود نمیتونستم بالا بشینم...تا اینکه یاسی دید من ول کن ماجرا نیستم, مجبور شد منو بغل کنه و کمکم کنه برم بالاپوزخند..خلاصه اونجا هم چندتا عکس توپ گرفتیم...

بعدش رفتیم تو صحن رضوی و انجا روی فرشا نشستیم و مردمو سوزه خنده قراردادیمو کلیییییییی خندیدم...همون جا ی دوربین مخفی راه انداختیم...از پاهای مردم فیلم میگرفتیمو اذیت میکردیمو اینجوریخیلی خنده‌دارمیخندیدم!!!

فرداش یاسی کار داشت و نتونس بیاد ولی روز پنج شنبه ک اخرین روز سفرمون بود...یاسی از صبح زود اومد حرم...

کلن روز اخر واسه خودمون تو حرم پیک نیک راه انداخته بودیمو کلی تنقلات خوردیمدهنم آب افتادو بعد دوباره رفتیم کتابخونه!!!

قرار بود بعد از پس دادن کتابای یاسی تو دست شویی کتابخونه وضو بگیرم برا نماز ظهر!!!

چشمتون روز بد نبینه ک به جای دست شویی عمومی کتابخونه رفتیم تو دست شویی کارکنان کتابخونه!!!پوزخند

البته بین خودمون بمونه ک از عمد اینکارو کردیم!!اخه این دست شویی هم تمییز تر بود و هم نزدیک تر!!!جالب بود

داشتیم تو دست شویی منو یاسی شیطنت میکردیم ک یهو سروکله یکی از کارکنان پیدا شدم...

من و یاسی کلی ترسیده بودیم خاستیم بریم تو یکی از دست شویی ها قایم بشیم ک خانومه مچمونو گرفت و گفت شما از کارکنان هستین؟؟

ماهم با کمال پررویی گفتیم نه!!ترسیدمخانومه هم جاتون خالی کلی باهامون دعوا کرد ک چرا اومدین تو این دست شوییه....

بعدشم مارو از دست شویی انداخت بیرون و در دست شویی هم قفل کرد!!!بلبلبلوخیلی خنده‌دار(دههه نخندین دیگه...کجاش خنده داره؟؟دعوا)

دیگه بعدش کم کم داشت لحظات خدافظی نزدیک میشد...

من یاسی رو تا ورودی باب الرضا همراهی کردم...

موقع خدافظی منو یاسی همدیگرو بغل کردیمو کلیی گریه کردیم...

واقعن لحظات سختی بود اخه بهم عادت کرده بودیم....و معلوم نبود دوباره همدیگرو کی ببینیم...

و با شعر اگر بار گران بودیمو رفتیم...اگر نا مهربان بودیمو رفتیم

و ی عکس یادگاری برای اخرین لحظه از هم جدا شدیم....

دیگه داره اشکم در میاد...

اینم نوشته های یاسی ک تو دفترچه خاطراتم نوشته...

برای واضح دیدن عکسا رو سیو کنید...

ببخشید طولانی شد..

ایشالا روزی باشه همه شما رو ببینم...

یاعلی

پ.ن: تو این پستم یخورده با یاسی شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم...ولی واقعیت اینه ک یاسی هم خیلی مهربونه و هم خییییلی زیاد مهمون نوازه!! با همه مشغله هایی ک داشت منو تنها نگذاش...و مثه ی خواهر مهربون تو این مدت همدم خوبی واسم بود!!از همین جا میبوسمش و ازش تشکر میکنم!!

پ.ن:خانوم نفیسه63ممنونم بابت کامنتهاتون..عذر خواهی میکنم ایمیل های من فرستاده نشد!!



تاریخ : دوشنبه 91/4/26 | 4:19 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر
مطالب قدیمی تر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک