من دختری ایرانیم از شهر...
نه،اصلا مهم نیست که از کدام شهر و دیارم.
چون اینها دل غمگین مرا شاد نمی کند و عقده از غم افسرده ام نمی گشاید!!
من آن دختر راه گم کرده ای هستم که گاهی به تحصیلات خود بالیدم و دمی به چهره و رویم
وساعتی به رنگ لباس و مویم
اما هنوز گمشده ای دارم که در پی آن سرگردانم...
روی به هرچه شد آوردم!
به این جوان لبخند زدم و برای آن یکی موی افشاندم
بادیگری پیامهای محبت رد وبدل کردم!
وگاهی از سر لجبازی با آنان که برایم خیر خواهی می کردند برطبل بی خیالی و بی حیایی کوبیدم!
اما همه اینها،غصه ای از دل پژمرده ام بر نداشت و سایه ی غم از سرم کنار نزد...
وهمیشه صدای ضعیفی،از ژرفای وجودم مرا می خواند
که تو برای اینها نیستی و اینها سزاوار تو نیست!!
تو بالاتر از هوس بازیهای بچه ی گانه دیگران هستی...
تو عزیزتر از آنی،که وسیله کامروایی شیطان و شیطان صفتان باشی!!
همیشه این کلمات،در ذهنم خطور می کرد تا اینکه روزی از کنار حسینیه شهرمان می گذشتم
پرچم سیاهی مرا به خود جذب کرد!
پرچم مخملی و بزرگی که در میان آن نوشته شده بود
("فاطمه پاره تن من است")
همینطور که مشغول خواندن کلمات پرچم بودم ناگهان صدایی از بلند گوی حسینیه گوشم را نوازش داد
آری ایام فاطمیه بود و سخنران می گفت:
خواهران الگوی شما در همه امورتان مادر مظلومه و شهیده، صدیقه طاهره باشد!
مقداری درنگ کردم تا بقیه سخنان او را بشنوم
سپس به سمت خانه آمدم وبه اتاق خود رفته و به فکر فرو رفتم
واقعا درست می گفت
ما مادری به مهربانی تمام هستی داریم
به خود گفتم مادر تو آن بانوی فرخنده ای است که چون شاه مردان به خواستگاریش آمد مهریه خود راشفاعت از گنهکاران شیعه قرار داد
هم او که آغوش پر مهر خویش را گشوده و انتظار فرزندان از راه مانده ی خود را می کشد!
تو فرزند آن شهیده ای هستی که افلاکیان،آرزوی خدمت گزاریش را داشتند وچشم خاکیان به آستان کرامتش دوخته شده است
وبه خود آمدم که چرا اینگونه شده ام!
اما ندایی از درونم مرا می خواند،هنوز دیر نیست بیا که گمشده ات را پیدا کردی..
گمشده تو آغوش مادرت فاطمه (علیهاالسلام) است!
به آغوش او بازگرد باز گشتی که چنان احساس آرامش و معنویتی بر جان وروانت بنشاند که هرگز گرد گناه نگردی و خدای مهربان را نافرمانی نکنی!
آری مادر من آن بانوی بال وپر شکسته ای است که نزدیک سه ماه از غصه و رنج و درد ، آب شد و جز شبهی از او بجای نماند ودر طول این مدت،جز یک بار لبخند بر لبهای او ننشست!
روزی به خادمه اش فرمود:
دارم از دنیا می روم و این رسم عرب که نعشِ در گذشته رابر تخته ای می گذارند که حجم بدن او پیداست، مرا رنج می دهد
دوست ندارم حجم بدنم را در کفن، حتی بعد از مردنم، نامحرمی ببیند!
وچون خادمه اش طرحی از تابوت –که رسم دیار خودشان بود،برای او ترسیم کرد آن قدر دل رنجیده اش شادمان گردید که غنچه ی تبسم بر لبهای او شکفته شد و این تنها لبخند یادگار مادر، بعد از شهادت پدربزرگوارش بود!
واین برای من درسی بزرگ دارد که نگذارم این تنها تبسم ابدی مادرم،در صفحه ی روزگار خاموش گردد!
و اکنون پشیمان از گذشته، گذشته ای که یادآوردنش مرا می آزارد و شرمنده ام می کند و امیدوار به آینده...
می خواهم این لبخند دوباره تکرار شود، می خواهم غصه ای از دل پردرد مادرم بردارم!
می خواهم خوب باشم. می خواهم عفیف و پاک باشم.من که روزی دل به دیگران بستم می خواهم...
روزهایی با مادر شهیده ام باشم تا در روًیاهای خویش مادر جوانم را ببینم که با نگاه به قامت پوشیده ودر عفاف من دوباره لبخند می زند و با این لبخند صدایم می زند که:
نه روزهایی بلکه برای همیشه در آغوشم بمان.مادری که دنیای مابا حسادت ورشک او را آزرد و قلبش را شکست، مهربانی بی گناه ،که او رابا خشم و نفرت زدند،با کینه جنینش را سقط کردند ،فرزندانش را یتیم و همسرش را بی یاور ساختند!
سرانجام،مخفیانه با یک دنیا مظلومیت و غربت در دل خاک آرمید!
ظلم به او هیچ گاه از خاطرم نمی رود!
می خواهم پرچم دار پیام او به دنیا باشم . به یاد سیلی و ضربتی که او را مظلومانه شهید کرد، با حجاب و عفافم نمادی از مظلومیت اورا به شهر ، کشور وحتی سراسر دنیا فریاد کنم وبه یاد داشته باشم که
مهربانترین بانوی بهشت را تنها به این گناه کشتند که دوست داشت همه خداوند بزرگ را دوست بدارند وبندگی کنند..
در سایه محبت و پیروی از امیرموًمنان، فرمانهای خدا را عمل و از هرچه خدا دوست ندارد دوری کنم!!
آیا توهم مانند من می خواهی بامادر باشی؟ پس بیا تا صدایش کنیم...
ای مهربان مادر! دستم را بگیر تا برایت دختری کنم.دختری که سراپا پوشیده و در حجاب است. دوستت دارم ای مادر که تو گمشده ی من وبهار امید منی . در عزایت اشک می ریزم و دشمنت را لعن و نفرین می کنم!!
ای مادر شهید، ماه عزا رسید
دلم تنگه برای روضههای تو
دلم تنگه برا سوز دعای تو
دلم تنگه برا سوز دعای تو
مادر حلالم کن...
انگار تو حسینیه
چادر به کمر بستی
نذری میپزی مادر
مشغول دعا هستی
تا روز ابد هستم
مدیون دعای تو
مثل پسرت امسال
خالی شده جای تو
مادر حلالم کن...
تابوت شهیدت رو
وقتی که بغل کردی
یک کربوبلا برپا
با اهل محل کردی
تو صحن حسینیه
با این گل پرپر
گفتی به همه: بچهم
قربون علیاکبر
مادر حلالم کن...
تو قلب حسینیه
عکس پسرت قابه
فردای قیامت هم
پشت سر اربابه
فرزندتو میدیدی
تو سینهزنا هر شب
اون مست علیاکبر
تو همنفس زینب
مادر حلالم کن...
یاد پسرت بودی
وقتی که منو دیدی
یه چفیه بهم دادی
سربندمو بوسیدی
گفتی پسرم عباس
تو جبهه علمداره
پیغوم نبری مادر
چَن وقته که بیماره
مادر حلالم کن...
افسوس نشد مادر
شمع پسرت باشم
افسوس نشد مادر
مثل پسرت باشم
گفتی نفس آخر
فردا رو میخوای مادر
دستت به ضریح دل
چشمت به لب رهبر
مادر حلالم کن...
ای مادر شهید، ماه عزا رسید
دلم تنگه برای روضههای تو
دلم تنگه برا سوز دعای تو
دلم تنگه برا سوز دعای تو
مطالب جدید تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.