سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه از تو نوشتن برای من سخت است

که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است

                           چگونه از تو بگویم برای این همه کور!؟

                           چقدر این همه دیدن برای من سخت است

خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت

که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است

                           به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند

                           به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است

نقابدار خودی را چگونه بشناسم

در این زمانه که خود را شناختن سخت است

                           قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید

                           که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است

برای پیچک احساس بی خزان سهیل

همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است

                           عزیز من همه جا آسمان همین رنگ است

                           بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است....

 




تاریخ : دوشنبه 91/9/20 | 5:26 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

  لحظه ها میگذرند و روزها را خاکستری میکنند

و من در گرد و غبار این ثانیه ها میدوم...

به دنبال چه نمیدانم!

هراسانم از آنکه فصل ها پوست بیندازند

و من هنوز در کالبد خویش بمانم

شاید خیالی است بس بیهوده که رسیده باشم

به آنچه خواسته ام

به آنچه باید میرسیدم

و به آنچه که لیاقت رسیدن به آن را داشته ام

تشنه لبم...

دروغ است اگر بگویم به جرعه ای بیش نیازمند نیستم!!

دریامیخواهم, به وسعت آفاق, به سعت دریا!!





تاریخ : چهارشنبه 91/9/15 | 4:34 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

مدتهاست دلم نوشتن میخواد اما جرات نوشتن ندارم...

دیگه مثه اونوقت ها دلم نمیخواد تو وبم از خودمو و خاطراتم حرف بزنم....

دیگه دلم نمیخواد حرف دلمو تو محیط مجازی بگم...

علتش برمیگرده به خیلی مسائل...

به مشکلاتی که تو محیط مجازی واسم پیش اومد و فقط و فقط روزه سکوت گرفتمو هیچی نتوستم بگم...

تنها کاری که کردم این بود که هر وقت خاستم از حال و هوام بگم ..حرفامو تو ی صفحه دیگه میزدم...ینی حرفامو ی گوشه از این صفحه مجازی قایم میکردم...

ولی الان بعد از مدتها نمیدونم چطور شد که یهو جرات کردمو روی دکمه ارسال مطلب جدید کلیک کردم!!!!

بر خلاف همیشه دلم میخواس این دفه حرفامو تو صفحه اصلی بزنم تا همه بخونن...

شاید علتش حال دلم بود...

میگن وقتی حال دلت خراب باشه و از ته دلت بسوزی نوشتنت میاد!! اصن جرات همه کاری رو داری....

محرم امسال با همه محرم های سال های قبل ی فرق خیلی بزرگ داشت...

امسال دلم شکسته بود...با دل شکسته دعا کردمو از اربابم حسین کمک خواستم....

امسال بیشتر از هرسال دلم هوایی کربلا شد...تا دلت نشکسته باشه تا حاجت نداشته باشی دلت هوایی نمیشه!!!!!

امسال دلم شکست چون تو دوراهی سختی قرار گرفتم...

تو ی دوراهی که هرچی اطرافمو نگا میکردم کسی نبود که کمکم کنه....

آدمای اطرافم زیاد بود ولی اونی که باید باشه ..نبود...!!!!

سعی کردم اینروزا خیلی فکر کنم...با عقلم تصمیم بگیرم....

سعی کردم درباره آدمای اطرافم زود قضاوت نکنم تا نکنه دلشون بشکنه....

الان که 18 سالمه و تا چند روزه دیگه 19 سالم تموم میشه ....تو تموم این سال ها سعی کردم به همه محبت کنم....

تو خونه...تو مدرسه...بین اقوام ...همه جا....

ولی هیچ وقت جواب محبت هامو نگرفتم....نمیدونم علتش چی بود!!! مشکل از من بود یا دیگران؟؟ خدا میداند و بس....

فقط همیشه تو ذهنم اینو داشتم که وظیفه من محبت کردنه ...حتی اگه دیگران بد باشن....

نمیدونم شاید اشتباه کردم که نخاستم هیچ وقت خودخواه باشم...مغرور باشم....

 و نخاستم جواب تموم بدی هایی که به من کردن و بازم میکنن رو با بدی بدم!!!!

آره شاید اشتباه کردم!!! میگن خوبی که از حد بگذرد نادان گمان بد کند.....

نمیدونم کجای کار رو اشتباه کردم...کجا پام لغزید که حالا حال و روزم این شده...

هرچی فکر میکنم به نتیجه نمیرسم!!!!! و اینم میدونم اگه اشتباهی مرتکب شدم که حال و روزم اینه اشتباهم از ندانستن بوده نه دانستن و عمل نکردن...

آدمیزاد دیگه ممکنه اشتباه کنه...ممکنه ی مسیری رو اشتباه بره....

ولی حالا چی؟؟؟حالا به ی جایی رسیدم که مات و مبهوت دارم به خودم...گذشته ام...آینده ام نگاه میکنم...

نه قدرت برگشتن دارم نه جلو رفتن...

موندم چیکار کنم....

موندم تو کار خدا که چی درسته؟؟؟چی غلطه؟؟؟...

روز تاسوعا و عاشورا حالم از هر وقت دیگه ای بدتر بود...خیلی آشفته بودم...

از رنگ پریدم ...از وضع بهم ریختم...از نصفه شبی که حالم بد شد و راهی بیمارستان شدم....

از سرمی که تو دستم بود و من همش میلرزیدم معلوم بود که دلم کجاست...

معلوم بود منتظر کسی هستم که حالمو بپرسه ولی حالم براش مهم نبود....

تاسوعا و عاشورای امسال ی جور درد داشت...کارم به جایی رسیده بود که جرات نمیکردم تو چشمای خدا زل بزنمو حاجتمو بگم...

حسین (ع) رو واسطه قرار دادم تا حاجتمو بگیرم....

شام غریبان امسال ی سوز دیگه ای واسم داشت....

ولی خدا خیلی مهربون تر از این حرفاس که بذاره بنده هرچند گناه کارش دلش بشکنه ولی حاجتش رو نده...

خدا رو شاهد میگیرم درست دو روز بعد از عاشورا اتفاقی واسم افتاد که انگار راهم روشن شد....انگار خدا کمکم کرد که بالاخره سر اون دوراهی نمونم و راهم رو پیدا کنم....

نور امیدی تو دلم حس کردم.....‍‍‍!!!!

تا اینکه دیشب.....

دیشب همون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد....

دوباره دلم شکست....قلبم پریشون شد....دوباره موندم سر دوراهی ....

شاید بدونم راه درست چیه....ولی جراتشو ندارم....!!! دلم طاقت نداره که بالاخره تصمیمو بگیرم....!! هنوز دلم برای چنین تصمیم های بزرگی کوچیکه....

شاید همه این ماجراها یه تجربه باشه... ی تجربه تلخ که یادم باشه محیط مجازی با وجود همه خاطرات قشنگی که واسم داشت ....

ولی ی تجربه تلخ به همراه داشت که تا همیشه مزه تلخش زیر زبونم باقی میمونه!!!!

یاعلی



تاریخ : یکشنبه 91/9/12 | 1:11 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر
مطالب جدید تر مطالب قدیمی تر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک