دلم را سپردم به بنگاه دنيا
و هي آگهي دادم اينجا و آنجا
و هر روز براي دلم مشتري آمد و رفت
و هي اين و آن سرسري آمد و رفت
ولي هيچکس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود، هيچکس قفل قلب مرا وانکرد
يکي گفت: چرا اين اتاق پر از دود و آه است
يکي گفت: چه ديوارهايش سياه است
يکي گفت: چرا نور اينجا کم است
و آن ديگري گفت: و انگار هر آجرش از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بي مشتري
و من تازه آنوقت گفتم:
خدايا! تو قلب مرا ميخري؟
و فرداي آن روز خدا آمد و توي قلبم نشست
و در را به روي همه پشت خود بست
و من روي آن در نوشتم: ببخشيد! ديگر براي شما جا نداريم، از اين پس به جز او کسي را نداريم...
"عرفان نظرآهاري"
سلام خانم مهندس!!دلتو بده دستِ خدا،بندشو ميخواي چيکار!!!
راستي منم خواهر ندارم!!!:-)
موفق باشي...