سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میدونم از وبم خسته شدین...از اینکه دیر به دیر آپ میکنم...از اینکه یا پست های خیلی غمگین میذارم یا خیلی شاد...

باور کنید دست خودم نیست...اگه نمیام اینجا به خاطر درس و دانشگاه نیست...

بخاطر اینه ک با همه قهرم حتی با خودم....دیگه هیچکس دور و برم نیست...

آدمهایی که دور و برم هستن خیلی ازم دورن....دلهاشون به من نزدیک نیست....دلخوش به هیچکس نیستم....

اونایی ک دوست دارم مثه خواهرم باشن ....باهاشون راحت باشم...راحت حرفمو بگم....اونقد دلاشون از من دوره ک اینو تو حرفاشون میفهمم...

احساس میکنم به کسایی نزدیک شدم که اونا خیلی از من دورند....

همیشه نداشتن خواهر واسم یه حسرت بوده یه حسرت که هیچوقت نگذاشتم خانواده م متوجه ش بشن...

این حسرت رو اینروزا خیلی بیشتر درک میکنم...

اینروزایی ک بیشتر از هر وقتی دلتنگم و احساس تنهایی میکنم.....

آدم یه وقتهایی تو زندگی دلش میگیره ...احساس غم و تنهایی میکنه...ولی این احساس پایدار نیست و دوباره همچی به روال عادی برمیگرده...

اما من خیلی وقته ک این احساسات رو دارم....نمیدونم چرا این تنهایی و غم منو رها نمیکنه....

دیگه خسته شدم از اینکه اطرافیانم پشت خنده هام یه غم دیدن....

دیگه خسته شدم از متلک گفتن ها...

از اینکه یه خواهر واقعی ندارم تا سرمو بذارم رو شونه هاشو بگم: آبجی دلم گرفته یه چیزی رو قلبم سنگینی میکنه....

خسته شدم از اینکه دیگه اون فاطمه سابق نیستم....بخدا خسته شدم...

پشیمون شدم از اینکه خودم تنهایی رو انتخاب کردم.... همیشه از تنهایی میترسیدم....

میگفتن از هرچی میترسی باید بهش نزدیک بشی تا بتونی باهاش کنار بیای...خیلی وقته تنها شدم ولی باهاش کنار نیومدم...

نمیدونم این چ غمی هست ک احساس میکنم آدم های این کره خاکی نمیتونن درکش کنن....

خیلی وقته کسی احساساتم رو نمیفهمه....خسته شدم از رفتار های مصنوعی ک فقط سر تکون میدن و میگن درکت میکنیم...

من حتی از خودمم خسته شدم....از اینکه همش به دنبال ی نفرم ک باهاش درد و دل کنم....از اینکه حرفای دلمو برای کسانی میگم ک خیلی ازم دورند ...که هرچند نشون میدم باهاشون راحتم ولی نیستم....

انگار من یه فاطمه دیگه شدم...دیگه خودمو نمیشناسم احساس میکنم تمام این رفتار ها و حرف ها یکی دیگه هست که داره میگه....این من نیستم....

اینروزا یه حرفهایی میزنم...یه رفتارهایی میکنم ک پشیمون میشم....احساس میکنم یه من دیگه در وجودم شکل گرفته و تمام این اعمال از اون سر میزنه....

مثلا اینبار نوشتنم با همه دفعات قبل فرق داره....دیگه برای نوشتن ..برای اینکه به چشم خواننده قشنگ بیاد فکر نمیکنم....نمیدونم چرا دیگه هیچکس برام مهم نیست...

حتی خودمم برای خودم مهم نیستم...دیگه برام مهم نیست کاری کنم یا حرفی بزنم که دیگران خوششون بیاد...

خیلی بده ک دلت به هیچکی خوش نباشه....هیچ کدوم از دوستات کنارت نباشن...همه سرشون به کار خودشون گرم باشه...هیچکس ندونه تو دلت چی میگذره....

آهای تویی ک قرار بود مثه ی خواهر تو تنهایی و سختی ها پیشم باشی ...منو تنها گذاشتی به بهونه اینکه راهم اشتباهه.....

باهات خداحافظی نکردم چون رفتنت رو قبول نداشتم....قرار نبوده اعتقادات شخصی هرکس روی روابط دوستیش تاثیر بذاره....

من کاری نکردم ک باعث رنجش تو بشه ولی تو با رفتنت دلمو رنجوندی...

گفتم اینجا حرفامو بگم بعدا نگی چرا جواب اس م رو ندادی!!!

دلم میخواد یه چیز دیگه ای هم بگم اینروزا بیشتر از هروقت دیگه ای به ی دوست و خواهر نیاز دارم....ولی اونایی اطرافم هستن و وجودشون بهم آرامش میده این حس رو با من ندارن....

احساس میکنم تو هر جمعی یا تو دل اونایی ک دوستشون دارم ی موجود اضافی هستم...

روزیکه از دوستام جدا شدم فکر نمیکردم انقد تنها بشم...ولی حالا....

دوست دارم اگه به کسی اس میدم یا با کسی دوست هستم اون منو از ته قلبش بخواد....واقعا با رغبت جوابمو بده نه اینکه فقط بخاطر رودربایستی یا یه حس ترحم ک ممکنه ناراحت بشم جوابمو بده.....

حاضرم از این هم تنها تر بشم ولی آدمایی که اطرافم باشن واقعی باشن نه تظاهری....

از اینکه بعضی از دوستی هام دوطرفه نیست ناراحتم....از اینکه بعضی وقتها به آدمایی دل میبندم که جزئی از قلبشون نیستم ناراحتم...

از اینکه تو دانشگاه دوستایی دارم که رفتارهاشون رو دوست ندارم ناراحتم....

کلن از زمین و زمان ناراحتم....

بعضی وقتها دوست دارم فرار کنم....از خودم از اطرافیانم.....

قبلن برای زندگیم آرزوهای بزرگی داشتم اما حالا دیگه ندارم....حاضرم از دنیا دل بکنم....

آماده ام برای مرگ...مردن برام لذت بخش شده وقتی ی نفر میگه ایشالا صد سال زنده باشی انگار نفرینم میکنن این زندگی ارزش موندن نداره دوست دارم برم هرچند میدونم خیلی گناهکارم....

هرچند میدونم خیلی وابسته ام اما دوست دارم برم....

شما هم اگه منو دوست داری برام دعا کنید ک اول از گناه پاک بشم و بعد بمیرم....

ببخشید یخورده تلخ گفتم ولی واقعیت زندگی همینه....بعضی وقتها واقعن نمیتونم خودمو بزنم به بیخیالی و شاد باشم.....

بعضی وقتها باید تلخ بود و تلخ نوشت تا بعضی چیزا رو فراموش نکنی...

یاعلی



تاریخ : سه شنبه 92/3/7 | 2:52 عصر | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک