سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمیدونم دست خودم نیست...

دیگه دلم از هیچی خوش نیست...

خیلی برای زندگی بی انگیزه شدم...تا میخوام به یه چیزی یا کسی دل خوش کنم تمام دلخوشیم تبدیل به غم میشه....

خیلی وقته شور وشاط زندگی رو حس نکردم علتش رو نمیدونم...

شاید بخاطر حرفایی هس که روی دلم سنگینی میکنه و نمیتونم این حرفا رو برای کسی بگم.....

نمیتونم و نمیشه...

یا گوش شنوایی نیس...یا آدمش نیست...

الان از اینکه تا چند روزه دیگه میخوام یه دوران جدید روتجربه کنم هیجان زده ام و کمی دلم گرفته...

فکر میکردم یه محیط جدید با دوستای جدید و آرامشی که از دوری و تنهایی به دست میارم بتونه شادم کنه ولی حالا دیگه این حس رو ندارم...

نمیدونم چرا دیگه آدم خودم نیستم...چرا دیگه فاطمه سابق نیستم

قبلن درجمع دوستام خیلی شاد و پرانرژی بودم..معروف شده بودم به بمب انرژی...

اتفاقاتی افتاد که تصمیم گرفتم دیگه تو جمع شیطون نباشم....

سال آخر مدرسه ...ینی سال پیش دانشگاهی...

سعی کردم تو جمع ساکت و آروم باشم شیطنت نکنم...شوخی نکنم!!!!

تا حدود زیادی موفق شدم در تصمیمم به طوریکه یکی از بهترین دوستام سارا همون روز اول متوجه این تغییر رفتار شد!!!

ولی خب بقیه زمان برد تا متوجه تغییر رفتارم بشن...

اون اوایل همه متلک میگفتن که فاطمه دچار افسردگی قبل از کنکور شده....

وقتی میرفتم تو دفتر مدرسه همه از لحن آروم حرف زدنم تعجب میکردن...

از مدیر مدرسه و معاون و مشاور همه میگفتن فاطمه جان چیزی شده؟؟؟از چیزی ناراحتی؟؟؟

انگار اون فاطمه ای که وقتی از در وارد میشد و پرانرژی به همه سلام میکرد گم شده بود....

اون فاطمه ای که همیشه تکه کلامش به جای خسته نباشید ..شاد باشید گم شده بود....

علتش هم این بود که بعضیا نخواستن این شادی رو...برای این شادی حرف و حدیث ساختن...

اوایلش سختم بود وقتی بچه ها شیطنت میکردن یهو میخواستم مزه بریزم که یادم میفتاد به قولی که به خودم دادم....

خیلی سخت بود نمیتونستم به حال و هوای جدیدم عادت کنم تا اینکه با چیزی به اسم محیط مجازی آشنا شدم...

دوستای اینترنتی و نوشتجات باعث شد که من شیطنتم رو بیارم در محیطی که هیچکس منو نمیشناسه....

کم کم تو این محیط هم دوستای جدید پیدا کردم و بین بچه های نت معروف شدم به شیطون نوشتجات...

هرچی اینجا دوست بیشتر پیدا میکردم....بیشتر خجالت میکشیدم شیطنت کنم تا اینکه...

تا اینکه در همین محیط چندتا اتفاق بد افتاد ....برای من خیلی تلخ بود و البته برای بچه ها....

تو نوشتجات اتفاقاتی افتاد که اونایی که پارسال بودن یادشون هست ...

از اون موقع خیلی از بچه های نوشتجات پراکنده شدن و منم دیگه اصلا اونجا شیطنت نکردم و حرفای دلمو اونجا ننوشتم...

تصمیم نداشتم تو وبم با کسی حرف بزنم ولی بعد از اون جریان تصمیم گرفتم اینبار شیطنت و درد و دلمو تو وبم بنویسم....

همیشه حرف زدن اینجا آرومم میکرده یا گرهی از کارم باز میکرده...یه جورایی به اینجا معتقد شده بودم...

هروقت دلم حرفی برای گفتن داشت اینجا مینوشتم و واقعا آروم میشدم....

اینجا واسه من یه جور دفترخاطرات بود که تنهایی ها و دلتنگی هام رو باهاش پر میکردم...

از وقتی با این محیط آشنا شدم بین بچه ها دختر ساکت و آرومی شدم طوریکه بچه ها پارسال توی دفتر خاطراتم از این آرامش و تغییر رفتار م حرف زده بودن..

یاسی رو که مشهد دیدم دفتر خاطرات منو که خوند تعجب کرد که من همون فاطمه شیطون محیط مجازیم...؟؟؟؟

مرضیه و ساغر هم با نگاه اول تعجب کردن....اولین چیزی که گفتن این بود که تو همون فاطمه شیطونی؟؟؟ به قول مرضیه از متانت و لحن آروم صدام بهم نمیخورد من همون فاطی نوریاننم....

ولی...

ولی بازم مثه سابق با دوستای صمیمی م خیلی شیطون و پرانرژی بودم...به قول مرضیه اینجاش رو هیچی نگیم بهتره.....

حالا تصمیم های زیادی گرفتم...

تصمیم گرفتم دیگه حتی برای دوست های صمیمی م شاد و شنگول نباشم...

درد و دلم توی قلبم نگه دارم....

دلم خوش بود به این صفحه مجازی که توش مینویسم ک اونم ........

وقتی اینجا مینویسم همیشه از یه افرادی میترسم یا خجالت میکشم....

برا همین هیچ وقت نتونستم اینجا واضح حرفامو بگم...اگر هم سربسته حرف میزدم بازم مورد بازخواست بودم...

دلم هنوز از اتفاق چندروز پیش گرفته...از اینکه دوستام به طور نامحسوس میان اینجا میخونن و کامنت نمیذارن...

از اینکه منو محکوم کردن به اینجا نوشتن....منو محکوم کردن به حرفای دلم نوشتن....

بدم میاد...متنفرم از این جمله که میگن دختر حساسی هستی...

بخدا نیستم...

حرصم میگیره هرکاری دلتون خواست میکنید ...به گفتن همه حرف ها مجازید..به راحتی دل میشکنید...

و من دربرابر همه اینا سکوت میکنم و تنها کاری ک میکنم اینجا تو این صفحه مجازی مینویستم تا از کسی چیزی به دل نگیرم...

همین جا خودمو خالی میکنم تا عصبانیتمو دلتنگیمو ناراحتیمو تو دنیای واقعی نبرم....

بعدا هم برای توجیه کار خودشون میگن حساسی...

نمونه جدید رفتاری که چندروز پیش کشفش کردم اینه ک دیگه نمیگن حساسی وقتی میان و حرفای دلمو میخونن ....

وقتی میفهمن چه غمی تو قلبم بوده و دم نزدم دیگه محکومم نمیکنن به حساس بودن..

اینبار محکومم میکنن به اینجا نوشتن...میگن دنیای مجازی جزیی از دنیای واقعی توئه و تو حق نداری اینجا حرف دلت رو بگی...

از حرف دلم خرده میگرن و طلبکار میشن....

در برابر تمام حرفها و رفتارهاشون سکوت میکنم انقد سکوت میکنم که همه فکر میکنن هیچ اتفاقی نیفتاده...

ولی یه جایی کاسه صبرم لبریز میشه....

همونجاست که همه طلبکار میشن...و این منم ک باید از دلشون دربیارم....!!!

اینروزا سعی کردم کمی مغرور بشم....کمی طلبکار با یه دل سنگی...

اخه احساس میکنم اینجوری بیشتر جواب میده....

چندروز پیش یه نفر بخاطر حرفایی ک اینجا مینویسم دلخور شد.....

منم دلخور شدم...اخه حرفای دلم بود ک اینجا نوشتم ..مثه ی دفتر خاطرات...

حالا نمیدونم اون باید از دلم دربیاره یا من از دل اون........

شاید بهتره کمی از هم دور بشیم.....

وقتی سر این جریان متوجه شدم کسی که واسم خیلی عزیزه بخاطر این وب دلخور شده میخواستم بی خبر وبمو حذف کنم ...

یا دیگه آپ نکنم یا تمام پست هامو از این به بعد خصوصی بذارم برای خودم یا...کامنتها رو غیر فعال کنم...

یه فکر دیگه هم تو سرم بود ک شاید عملیش کنم اینکه یه وب بزنم ک هیچ کس آدرسشو ندونه....

فقط برای دل خودم بنویسم بدون هیچ ترس و خجالتی از دیگران....

اینکه اول پستم گفتم دیگه دلم از هیچی خوش نیس...

به هرچی دل خوش میکنم غم میشه...

منظورم همین ها بود...که انگار نمیشه اون کارایی رو ک دلم میخواد انجام بدم وگرنه دردسر میشه...

اینم از شانس منه ک دیگه تصمیم گرفتم حرف دلمو تو وبم نگم حرفامو تو یه دفتر مینویسم تا کسی ازم خرده نگیره...

آرام دلها از این به بعد با شعر و متن های نویسنده های دیگه آپ میشه...

از یاعلی گفتن لذت میبرم ولی حتی به یاعلی گفتنمم ایراد گرفتن و مسخره کردن که تقلیدی از علی ضیاست...

اینجا رو دیگه تسلیم نمیشم...

چیزهای خوب رو باید یادگرفت حتی از یک مجری جوان تلویزیون ....

اینبار رو خیلی قاطعانه میگم..

یاعلی



تاریخ : پنج شنبه 91/11/12 | 1:50 صبح | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک