وبلاگ :
آرام دلـهــا
يادداشت :
دل من يه روز به دريا زد و رفت...
نظرات :
4
خصوصي ،
27
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ريحانه
من نمي دانم؟!...
تو در کدام ثانيه ي بودنم ايستاده اي
که خيالت هر شب
خواب اين واژه ها را مغشوش مي کند!
من نمي دانم؟!...
خاطره ي خنده هاي تو
در کدام نقطه از دلتنگي چشم هاي من
جا خوش کرده است!
که دستانم از فاصله ي دستانت مي ترسد!
من نمي دانم؟!...
چرا درخت هاي اين حوالي
مي توانند تو را از چشم هاي من بخوانند
و يا پنجره بر ديوار, هر شب
به سکوت چشم هايم خيره مي شود...
اصلا" من نمي دانم؟!...
چرا هر چه مي گذرد
سطر سطر اين شعر دارد همه از تو مي شود!
انقدر که شب نيز در اين سکوت
به سفيدي اين سطرها,ايمان مي اورد
من نمي دانم؟!...
که اين احساس بازيگوش
در کدام لحظه
به تنهايي پاييزي دلم سلام کرد!!!
اما...
اما من مي ترسم!
من از سفيدي اين واژه ها مي ترسم
من از دلتنگي چشمانم
از خاطره ي خنده هاي تو
از خيال هر شبت...
من از اين انتظار دوست داشتني مشترک
از اين احساس بازيگوش... مي ترسم!
من از ارامش اين شعر!!!
از سکوت چشم گذاشته بر ديوارهاي اين کافه
مي ترسم!...
پاسخ
من نيز از عاشق بودن ميترسم...ياعلي