سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمیدونم چرا من که تصمیم داشتم پست قبل رو تا مدتها بذارم...

الان تصمیم به نوشتن گرفتم؟!!

بعضی وقتها به حکمت بعضی چیزا خبر ندارم........

حکمت که چه عرض کنم...

کلن از همه چی بی خبرم....

بی خبری هم بد دردیه...اینکه از هیچ چیز و هیچ کس خبر نداری....

ولی مجبوری تو دلت قضاوت کنی تا راهت رو مشخص کنی.......

نمیدونم چرا دیگه خیلی چیزها رو باور ندارم...

نمیدونم چرا وقتی دلم شکسته میشه سکوت میکنم...

ولی دوباره میشکنه...

هی میشکنه....

انقدر میشکنه ک دیگه پودر میشه...

اونوقته ک دیگه با چسب هم  نمیشه قلبم رو ترمیم کرد....

نمیدونم چرا تو جریان این دل شکستن ها یاد گرفتم...

هروقت قلبم دیگه برای کسی بدرد نخورد... قلبمو بذارم کنار به جاش یه تیکه سنگ بذارم...

که دیگه نه بشکنه...نه خرد بشه...

انقدر این قلب صبور میشه...

کافیه امتحانش کنی......

*((قصه من و آدما هم از وقتی شروع میشه که ...))*

بذار نگم از کجا شروع میشه...

فقط اینو بدونین که قلبم وقتی بیشتر میشکنه ک اون طرف گناه خودشو نمیدونه...

نمیدونه چطوری دل شکسته...

نمیدونه چطوری غرورم رو له کرده...

هیجی نمیدونه......

ولی توقع داره زود ببخشمش....

ولی قلبم انقد حرمت داره ک به این زودی ها نبخشه...

یادمه دوستم وقتی دلمو شکست دنیا رو سرم خراب شد.......

ولی سکوت کردم....صبر کردم.....

دم نزدم......

بارها دیدن یه صحنه هایی دلمو شکست ولی چیزی نگفتم....

بهم قول داد برمیگرده ولی برنگشت...

رفت و با دوستای تازه دلمو بیشتر شکست.......

دلم شکست که بعضی وقتها نردبون ترقی ش بودم...

ولی بهم طعنه میزد که از من بهتره.......

انقدر دلم شکست و دم نزدم.......

تا اینکه بعد از چند سال هفته پیش اتفاق جالبی افتاد.....

دوستای اون در حقش بی وفایی کردن...بی معرفتی کردن...

خبر ندارم میون شون چه گذشت...

ولی از مامانش شنیدم ک خیلی دلش شکسته...

اون که همیشه پر از ادعا بود و با غرورش نشون میداد که من دختر قویی هستم...

اونروز شکست...

من از همه جا بی خبر!!! یهو متوجه شدم گوشیم زنگ میخوره...

نگاه کردم...دوستم بود......

گوشی رو برداشتم... هنوزم غرور داشت...

از لحن صداش فهمیدم ناراحته گریه کرده...بالاخره دوستم بود...رفیقم بود...!!!

مثه اونا که نارفیق نبودم که زل بزنم تو چشماش ولی نفهمم چشماش پر از غمه...

من حتی از صداش هم فهمیدم ناراحته...

کاش این چیزا رو خیلی وقت پیش میفهمید....

به روش نیاوردم ناراحته....اونم دم نزد...مثلا میخواست جلو من کم نیاره...

هنوزم غرورش اجازه نمیداد بگه شکستم...

ولی من که فهمیدم و به روش نیاوردم تا مثلا دربرابر من که از جونم برام عزیزتره غرورش نشکنه...

چند دقیقه حرف زدیم و بعد تلفن رو قطع کردیم..

تا چند روز بعد...

ساعت 10:30 شب بود...

مامان و بابام دیگه کم کم میخواستن بخوابن....

اما من بیدار بودم...

دوباره گوشیم داشت زنگ میخورد...

نگاه کردم...نوشته: ...

اون هروقت کار مهمی داشته باشه با گوشی مامانش زنگ میزنه...

مات و مبهوت داشتم به گوشیم نگاه میکردم ک چی شده این موقع شب...

نگران شدم...

خاستم گوشی رو بردارم...

که یهو زنگ آیفن مون رو زدن........

فک کردم مامان و اینا خوابن...

گوشی آیفن رو برداشتم دوستم بود!!!!تعجب کردم...

با نگرانی گفتم...چی شده این وقت شب؟؟؟؟؟؟

با لحن آروم گفت بیا دم در کارت دارم......

مامانمم نگران شد...اومد دم در تا پروانه خانم رو ببینه......

در رو که باز کردم یهو پرید تو بغلم.....دستش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم فشار داد........

من فقط مات و مبهوت اطرافمو نگاه میکردم....

آغوشمو رها کرد.....دستامو گرفت و زل زد تو چشمام...

یخورده جلو مامانم و مامانش خجالت کشیدم....

سرمو بالا گرفتمو تو چشماش زل زدم....دیدم که  تو چشماش اشک حلقه زده...

گفتم چی شده؟؟؟

یهو خندش گرفت و گفت دیوونه تو هنوز نفهمیدی؟؟؟؟خب دلم برات تنگ شده دیگه...

حرفش  رو قطع کردم و گفتم دیوونه منم یا تو؟؟؟؟؟؟؟؟

این موقع شب از اون طرف شهر مامانت رو به زحمت انداختی که فقط منو ببینی؟؟؟؟؟

دوباره خندید و گفت: وقتی میگم دیوونه ای ینی دیوونه ای دیگه...تو چرا باورت نمیشه دلم برات تنگ شده؟؟؟؟؟؟؟

***

میدونید بچه ها چرا باورم نشده بود که دلش برام تنگ شده...؟؟

صادقانه بگم: چون من دلم براش تنگ نشده بود...!!!!!

انقدر طعم دلتنگی رو تو این سال ها کشیدم و اون بی توجه به همه ی این دلتنگی ها....

فقط بی اعتنا بود......!!!!!

اونقدر دلم شکست..

که حالا دیگه به جای قلبم سنگ گذاشتم تا دیگه دلم تنگ نشه....

حالا که اون دلتنگ شده...من قلبم از سنگ هم سنگ تر شده..!!!!

*((بذارید حالا بگم ک قصه من و آدما از کجا شروع میشه....))*

از جایی شروع میشه که وقتی برمیگردن تا دلمو بدست بیارن...دیگه دیر شده...

دیگه دلی که نباید میشکست...شکسته...

دیگه حرمت ها شکسته...

دیگه خاطره ها سوخته ....

دیگه همچی از یادم رفته....

آدما وقتی برمیگردن ک من دیگه سعی کردم همچی رو فراموش کنم...........

دیگه تو دلم جای قلبم خالیه......

فقط یه چیزی میتونه گذشته رو جبران کنه....میتونه دوباره دلم رو بسازه...!!!

اینکه کمکم کنه دوباره قلبم رو از نو بسازم.......

قلبم رو پرورش بده...بزرگش کنه....مثه یه گل ازش مراقبت کنه...

ولی باید حواسش باشه که این قلب مثه یه نهال تازه میمونه ک باید خیلی مراقبش بود...

مثه نهال که به آب و نور نیاز داره...اونم به محبت نیاز داره....!!!!

نهال دلم تازه داره رشد میکنه باید مواظب باشی چون ممکنه ک یه باد ملایم هم شاخه و برگش رو بریزه...

و دوباره نابودش کنه....

فقط میخواستم بگم این گل برای بزرگ شدن و دوباره زیبا شدنش سختی میخواد...جبران گذشته میخواد...!!!!

اگه ساده زدی شکستیش ....حالا باید برای بدست آوردنش تلاش کنی....

همین...

یاعلی



تاریخ : چهارشنبه 91/10/20 | 2:2 صبح | نویسنده : فاطمه نوریان | نظر

  • paper | فروش بک لینک | بک لینک